مرینت نوجوان پارت 1
مرینت یک دختر کودک بود
او بالاخره، به 13 سالگی رسیده است و مرینت حالا دیگه عنوان کودک رو نداره. بلکه عنوان نوجوان رو داره.
مرینت با زوق و شوق منتظر فردا بود تا تولدش برگزار بشه. مرینت به زور چشماشو بست و خوابید
فردا شد
مرینت با خوشحالی پاشد و رفت تا مادرش رو بیدار کنه.
مرینت : مامان! مامان! پاشو! امروز تولد منه ها!
مرینت هرچی مامان سابینش رو صدا میزد بیدار نمیشد!
مرینت : حتما خیلی خوابش میاد. بعدا خودش بیدار میشه.
مرینت رفت و صبحانه درست کرد.
بعد از دو ساعت، مرینت رفت پیش مامانش و دیدی هنوز بیدار نشده!
مرینت ترسید که شاید حالش بد شده! یا... 😱
مرینت با ترس و لرز دستش رو کنار بینی مادرش گذاشت اما اون.... 😱
برو پایین
یکم دیگه
خب همینجا خوبه
اما اون😱... نفس نکشید
مرینت: وای چرا نفس نکشید! 😱 بزار دستم رو بزارم ببینم ضربان هم داره یا نه!
مرینت دستش رو گذاشت و......
پایان پارت
ببخشید اگه کم بود