مرینت نوجوان پارت 1

Arezoo azizi Arezoo azizi Arezoo azizi · 1402/08/16 14:52 · خواندن 1 دقیقه

مرینت یک دختر کودک بود 

او بالاخره، به 13 سالگی رسیده است و مرینت حالا دیگه عنوان کودک رو نداره. بلکه عنوان نوجوان رو داره.

مرینت با زوق و شوق منتظر فردا بود تا تولدش برگزار بشه. مرینت به زور چشماشو بست و خوابید

فردا شد

مرینت با خوشحالی پاشد و رفت تا مادرش رو بیدار کنه. 

مرینت : مامان! مامان! پاشو! امروز تولد منه ها! 

مرینت هرچی مامان سابینش رو صدا میزد بیدار نمیشد! 

مرینت : حتما خیلی خوابش میاد. بعدا خودش بیدار میشه. 

مرینت رفت و صبحانه درست کرد. 

بعد از دو ساعت، مرینت رفت پیش مامانش و دیدی هنوز بیدار نشده! 

مرینت ترسید که شاید حالش بد شده! یا... 😱

مرینت با ترس و لرز دستش رو کنار بینی مادرش گذاشت اما اون.... 😱

 

برو پایین

 

یکم دیگه

 

 

 

خب همینجا خوبه

اما اون😱... نفس نکشید 

مرینت: وای چرا نفس نکشید! 😱 بزار دستم رو بزارم ببینم ضربان هم داره یا نه! 

مرینت دستش رو گذاشت و...... 

 

پایان پارت 

ببخشید اگه کم بود